مرا چه شده؟!

ساخت وبلاگ

هوای تهران این روزها خیلی آلوده است. طوری که نفس کشیدن برای خیلی ها دشوار شده.نمیدونم از کی شنیدم که انگار خدا از تهرانی ها قهرش گرفته که حتی چند ساله دیگه یه بارونه درست حسابی هم نمیاد. من نمیدونم این حرف چقدر با عقل شما جور در میاد؟ نمیدونم اصلا خدا ممکنه انقدر رحمتش رو از بنده هاش دریغ کنه که به مرز خفگی بیافتن؟ ممکنه بنده ها کاری کنن که یه همچین نعمتی ازشون دریغ بشه؟ اگه ممکنه دقیقا کدوم کار یا کارها؟ چه کردیم با خودمون و خدا و زندگی مون؟ بگذریم.... این ها رو گفتم که وضعیت این روزها رو شرح داده باشم. نه بیشتر...

فرصت نشد اینجا بنویسم ولی به طرز معجزه آسایی ۳ آبان مشرف شدم کربلا.  وقتی میگم معجزه آسا یعنی واسه کسی مثل من! می پرسی چطور؟

دیدین یه سری هرچند وقت یه بار میرن مشهدی قمی جایی بعضا تو یه سال دو سه بار کربلام میرن. من شدیدا معتقدم که رفتن به زیارت اماما بجز با لطف خدا و دعوت خودشون امکان نداره اگه هم داشته باشه رشدی توش نیست. و عمیقا باور دارم که هیچ اتفاقی تو زندگی ما تصادفی نیست. حالا شما حساب کن کسی که باید ۸ سال!

ضجه موره بزنه که بره مشهد امام رضا (ع) رو ببینه چطور میشه یهو پا میشه میره کربلا؟ کسی که یه قم رفتن واسش دوسه سال طول می کشه. نمی دونم واسه بقیه چه حسیه ولی برای من مثل این بود که حج رفتم.

تمام این سفر تو بهت گذشت. البته نه بهتی که نذاره بفهمم کجام و دارم چیکار میکنم ولی انقدر بود که حس کنم یه بار کافی نیست. انقدر بود که منی که اصن طرف تسبیح نمی رفتم و ذکر گفتن واسم عذاب بود حالا هر شب بگم اللهم ارزقنا زیارت سهله فی افضل زمان لی. حس می کنم هنوزم تو شوکم! هنوز قدرت حرف زدن راجع بهش رو ندارم. 

دیدین روزای اول که آدم از سفر زیارتی میاد بویژه که خارجم رفته باشی همه دورت جمع میشن ببینن تجربه هات چی بوده و ...  من واقعا دلم نمیخواست راجع بهش حرف بزنم! واقعا نمیتونستم حرف بزنم. حس میکردم هرچی بگم بی انصافیه! نه اینکه حالا حس کنین چه تحول عمیقی در من ایجاد شده نه! من هنوز اون تغییری که دنبالشم رو حس نکردم. البته میدونم که بند کفشامو گره زدمو رفتم کربلا میدونم که واسه راه افتادن و اراده شو پیدا کردن بود که تونستم برم. تونستم اونجا حرف بزنم. دردمو بگم. از وقتی برگشتم خیلی چیزا تغییر کرده خیلی چیزام نه! 

یعنی در واقع اون اتفاقای آرمانی و مورد انتظار من نیافتاده ولی عوضش خیلی اتفاقای دیگه افتاده... که بازم نمیتونم راجع بهش حرف بزنم.

در همین حد که : نوع حرف زدن آدمای اطرافم آزار دهنده تر شده! صبرم تو حرف نزدن بیشتر شده ولی مهارخشمم نسبت به رفتارهای بد بعضیا سخت تر شده. افسار زدن به احساسات متناقضم سخت شده ...

هیچوقت به خودم دروغ نگفتم . بدم میاد از اینکه یه مدت جوگیر بشم بعد ول کنم یه کارو. دوست دارم اگه قراره یه کارایی بعد این سفر بره کنار واقعا بهش برسم که باید بره. که دیگه وقت کنار گذاشتنش تردید نکنم. خودخوری نکنم. الان با خودم قرار گذاشتم یه ماه هیچ گونه هله هوله ای از بیرون نخرم!سخته ولی چون خودم به این رسیدم که داره نابودم میکنه خوب تحملش میکنم. یه قرارای دیگه ام با خودم گذاشتم که از گفتنش عاجزم.

دلم نمیخواد واسه هیچ کس نقشی بازی کنم که آااااااای ملت من عوض شدم!! من از کربلا برگشتم! ببینین من تغییر کردم. ازاینکار بیزارم.  شاید علت اصلی ای که نمیخوام حرف بزنم راجع بهش هم همینه. چون بدم میاد بگن :

حالا یه کربلا رفته پوست ما رو کند انقدر جا نماز آب کشید!!!!!!! به خود خدا پناه می برم. و ازته دل ازش میخوام کاری کنه طوری چراغ خاموش حرکت کنم که اگه خدای نکرده نقصهام باعث شد لغزشی داشته باشم تو این مسیر

مایه ننگ اهل بیتش نشم. یه وقت بود استاد موسوی میگفتن : کاری نکنیم که مایه ی ننگ امام هامون بشیم. که خجالت بکشن از اینکه بگن این آدم شیعه ی ما بوده. انقدر با رفتارهامون خون به جیگرشون نکنیم. 

قصدم از گفتن این حرفا اونم اینجا این بود که اگه یکم سنگینی سینه ام سبک شه. به کسی که نمیشه خیلی این 

چیزا رو گفت. بعضی از اقوام ما حتی یه زیارت قبول درست و حسابی به ما نگفتن. مردم خیلی دین گریز شدن. یه سری سر  سوغاتی و کم و زیادش دل مامان بیچاره رو سوزوندن. 

خدا هممونو به راه راست هدایت کنه و غرور که بلای خانمان سوز ماست رو ازمون بگیره.  هیچ وقت مکالمه ام با دختر پاکستانی ای که تو حرم امام حسین نماز جمعه اشو  به تقلید از من میخوند!!!! یادم نمی ره. 

میگفت من خیلی جاهای دنیا رفتم. حتی مکه و مدینه . ولی هیچ جا آرامشی که اینجا دارم رو تجربه نکرده بودم. میگفت علت مشکل داشتنش تو نماز خوندن اینه که اونجا شیعیان رو می کشن. اون ها هم از بچگی یاد گرفتن به سبک عربستانی ها نماز بخونن در حالی که شیعه بودن. و اون تازه داشت سعی می کرد یاد بگیره مثل شیعیان نماز بخونه. خدایا من در مقابل این بنده های تو احساس خواری و ضعف می کنم. در برابر کسانی که جونشون رو با تو معامله میکنن... دیگه قدرت حرف زدن ندارم. خدا خودش کمکمون کنه.                           شب بخیر

نامه...
ما را در سایت نامه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gadfly1994 بازدید : 127 تاريخ : سه شنبه 16 خرداد 1396 ساعت: 1:21