یه تصمیم جدید (ناصره خسروی جوان در نروژ!)

ساخت وبلاگ
سلام مجدد. میخوام به امید خدا سفر نامه بنویسم و فکر کردم احتمالا بهترین جایی که میتونم بدون ترس از قضاوت شدن و شایعه پراکنی بهش بپردازم اینجاست. من سفرنامه نویس نیستم. راستش حوصله ی زیادی هم میخواد نوشتن ریز به ریز تمام وقایع. پس سعی می کنم گوشه ها و برداشت هایی که در این سفر برای من بوجود اومده با شما به اشتراک بگذارم...  همین اول کاری میگم که بدونین: این مطالب صرفا برداشت ها و افکار شخصی من هست از جامعه ای که الان حدود ۵ ماه هست در اون زندگی می کنم و ممکنه درست یا قابل تعمیم نباشه پس سعی کنین از بالا و به صورت کلی بهش نگاه کنین بیشتر. امید که این نوشته ها به آشفتگی ذهنی من سامان بده و خب اگه خیلی خوش شانس باشم  شاید به درد بقیه هم بخوره... یه چیز دیگه: الان نمیتونم قول بدم که ادامه اش میدم یا نه ولی توکل به خدا فعلا شروع می کنم...

برداشت اول: یک هفته به سفر مانده. مهر ۹۷

بالاخره این همه دوندگی جواب داد و  من دارم برای سفر آماده میشم. سفری که بارها تا مرز کنسلی کامل پیش رفت ولی انگار خدا میخواد که من این سفر رو برم. این روزا بیشتر از همیشه به پدر و مادرم نزدیکم. یه حس از دست دادن وجود آدم رو می گیره من تا به حال فکر نمی کردم چنین چیزی در درونم وجود داشته باشه انقدر حساس شدم که کوچکترین لجبازی و بی احترامی از طرف ریحانه به اونا رو هم نمیتونم تحمل کنم. خودمم سعی میکنم مطابق میل اونا رفتار کنم. همش از دور به مامانم نگاه می کنم حرف زدنش کار کردنش دستای قشنگش که میتونست خیلی نرم تر باشه اگه انقدر کار نمی کرد. به پدرم نگاه می کنم. پدری که این بازنشستگی کلی شکسته اش کرده مردی مثل اون نباید الان اینطوری تو خونه باشه شاید فکر کنین چون پدرمه اینطوری میگم ولی واقعا نه. پدر من، کارمند نمونه ی کشور، کسی که هرجایی که کار کرد باعث شد اوضاع خیلی بهتر بشه یادمه وقتی بچه بودم و رفته بود چین کارمنداش چند شب در میون میومدن در خونه حال ما رو می پرسیدن برای من کادو و خوراکی می آوردن... خیلی دوستش داشتن ... بگذریم. دیدنش تو این حال خیلی من رو زجر میده و ناتوانیم از اینکه کمکش کنم خیلی بیشتر... پدرم به من خیلی وابسته است. میدونم نبودم بیشترین کسی رو که اذیت می کنه اونه. خدا کنه خیلی دلش تنگ نشه... من و ریحانه همیشه کل کل زیاد داشتیم از بچگی... خب دلیل عمده اش این بود که شخصیت هامون خیلی باهم متفاوته و گاهی سخت میتونیم هم دیگه رو درک کنیم. ولی من از یه سنی تصمیم گرفتم کوتاه بیام. تصمیم گرفتم نذارم رابطه ی ارزشمند و عمیق خواهری به خاطر یه سری اختلاف نظر مقطعی نابود بشه چرا که داشت میشد... کارایی که باید بکنم خیلی زیاده از خیلیا نمیرسم خداحافظی کنم... دلم میخواست میتونستم دوباره دوستامو ببینم ولی واقعا وقت تنگه... سر و سامون دادن به نمونه های آزمایشگاه تو رویان و دانشگاه،‌ لپ تاپم که تو این هیر و ویر خراب شده و صفحه کلیدش کار نمیکنه و هزار داستان دیگه... از همه بدتر زنگ زدن به فامیل  و خداحافظی ... و مهم ترین فکر این روزا: یعنی میشه از این سفر سربلند بیرون بیام؟ اون جا چه چیزی انتظارمو می کشه؟یعنی میتونم از پسش بربیام؟... هیچی نمیدونم فقط میدونم که قراره فصل جدیدی از زندگیم شروع بشه....پس ترجیح میدم با آغوش باز برم به استقبالش.

پایان برداشت ۱

نامه...
ما را در سایت نامه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gadfly1994 بازدید : 101 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 16:20