ناصره خسروی جوان - ۲

ساخت وبلاگ
برداشت ۲: روز آخر

بالاخره روز موعود رسید. مامان دستور اکید داده بود یه هفته ی آخرم سبک باشه که اصلا نشد به برکت کارای مختلفی که روی سرم ریخته بود تو رویان به خصوص. و آخرش تقلیل پیدا کرد به روز آخر. صبح تصمیم گرفتم لپ تاپم رو ببرم مرکز کامپیوتر ولیعصر که چک کنن ببینن چه بلایی سرش اومده. از شانس من نمایندگی اپلی که لپ تاپ رو ازش خریده بودم اون روز بسته بود و حالا می بینم چه خیری توش بوده. همینطوری پرسون پرسون از مغازه های مختلف شانسی رفتم تو یه مغازه ای به پسر جوان صاحب مغازه گفتم مشکلم چیه اونم گفت برو این مغازه روبه رویی بگو همکلاسی دانشگاه منی  اینا تخصصشونه شاید بتونن برات کاری بکنن. با اینکه اکراه داشتم ولی مجبور بودم و رفتم. معلوم شد که مشکل جدیه و باید بره پیش یکی دیگه از دوستاشون که تو تجریشه و حرفه ایه! ولی خب بعد از ظهر میومد اون آدم خلاصه.... با مامان رفتیم اونجا... خیلی معطل شدیم. طرف واقعا حرفه ای بود ولی مشکل لپ تاپ من رو حدس زد که  سخت افزاریه  و قطعه ای که میخواست برای تعمیرش رو خودش نداره و باید از یکی بگیره که اونم حدود ۷۰۰ هزار تومن!! آب میخوره. عاقا من دو دل شده بودم که درستش کنم یا نه از اون طرفم ساعت داشت میشد ۸ شب و من باید ۱۲ میرفتم فرودگاه! یک استرسی گرفته بودیم... انقدم حالم بد شده بود که مامان رو انقد معطل کردم و خلاصه ما قطعه رو سفارش دادیم ولی خیلی دیر رسید خلاصه تا رسیدیم خونه شده بود ۹ و نیم ۱۰... حس اینکه ممکنه پروازم رو به خاطر همچین مسئله ای از دست بدم خیلی عصبانیم میکرد. حالا باز خدارو شکر که درست شد چون دقیقا یه لپ تاپ دیگه با همین مشکل من اون روز براش اوردن که به اون جواب نداد بیچاره. خلاصه ساعت حدود ۱۱ و نیم بود که دایی جان اومدن و ما آماده رفتن شدیم... خیلی حس عجیبی بود. خواهرم گریه اش گرفته بود منم بغض داشتم ولی جلوی خودم رو گرفتم. سفر بهترین یادآور مرگه اینکه نبود آدم ها رو و نبودت کنارشون رو حس کنی خیلی تجربه ی عمیقیه. لحظه ی آخر که میخواستم وارد سالن پرواز بشم برای آخرین بار مامان رو بغل کردم سعی کردم یادم بمونه... اونجا برای اولین بار واقعا درک کردم که مادرم چقدر زن قویه. از روزی که این ماجرا مطرح شد تا همون لحظه که از هم جدا شدیم و حتی تا همین الان مادر من یک بار اشک نریخت یک لحظه تردید نکرد یا حتی کلمه ای نگفت که من رو دو دل کنه همیشه در حال توصیه بوده و هست همیشه نگران کیفیت زندگیه منه حتی الان که ۵ ماه میگذره و با اینکه میدونه من از پس کارام بر میام بازم همیشه سوال می کنه ولی حتی یک بار هم نگفته کی برمی گردی و ... اونجا آرزو کردم که کاش قدرت روحی مادرم رو به ارث برده باشم تا از این سفر سربلند برگردم... الهی به  امید تو. 

نامه...
ما را در سایت نامه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gadfly1994 بازدید : 111 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 16:20