دلتنگی...

ساخت وبلاگ

سلام. من اصلا نمیدونم وبلاگم خواننده یا دنبال کننده ای داره یا نه ... خب البته من تقریبا نمینویسم یا خیلی کم اینکارو می کنم ولی بعضی وقتا آدم دلش میخواد یه سری چیزا رو به اشتراک بذاره. فضای مجازی ناامن تر از قبل شده، نه بخاطر مشکلاتی که میدونم و همه میدونیم بلکه به خاطر اینکه کل فک و فامیل و همه ی آدمای زندگیت وارد این فضا شدن و تو خب اگه مثلا درخواست دخترخاله ی مامانتو برای دیدن پست هات رد کنی پس فردا زنگ میزنه به مامانت میگه وا این دخترکت چه قده با تشدید! شوخی کردم اینو من خیلی اهمیت نمیدم به این چیزا ولی در کل دوست دارم جایی افکارمو نشر بدم که حتی ذره ای نترسم که کسی ممکنه حتی نگرانم بشه یا قضاوتم کنه یا هرچیز دیگه... بماند... از اکتبر سال گذشته که اومدم اسلو تا وقتی برگشتم ایران از پایان نامه ی ارشدم دفاع کردم و حالا که چهارماه شده که دوباره برگشتم اسلو! خیلی اتفاقا تو زندگیم افتاده و من خیلی از نرگسی که پاشو برای اولین بار تو خاک یک کشور اروپایی گذاشت فاصله گرفتم. هنوز برام سخته بگم این تغییرات کلا مثبت بوده یا منفی چون واقعیتش اینه که نمیشه کلی هم نظر داد ولی میدونم که بزرگ تر شدم و یکم با تجربه تر. من اصولا آدم صاف و ساده ای هستم. این لزوما تعریف از خود نیست مخصوصا تو دوره زمونه ی الان ولی لزوما فحشم نیست! حرفی که میزنم پشتش هزارتا منظور نیست. حرفی رو هم که کسی میزنه خیلی زیر و روش نمی کنم مگه اینکه تجربه ی متفاوتی از اون آدم داشته باشم. سعی میکنم به روی خوب آدما اعتماد کنم چون این برام راحت تره. با آدمایی که حرفاشونو می پیچونن و تیکه میندازن هم خب طبیعتا راحت نیستم. من فکر می کردم که آدم برون گرایی هستم. تستهایی هم که دادم تا به حال میگن من برون گرام. ولی یه رفیقی که زیر و بم منو از بر شده نظرش مخالف اینه میگه تو یه درون گرای اجتماعی هستی! نمیدونم ترجمه ی صحیح outgoing introvert  دقیقا چی میشه ولی این عبارتی بود که به کار برد. اولش یکم جبهه گرفتم ولی الان که فکرشو می کنم می بینم یکم درسته! تماس تلفنی طولانی مدت من رو کلافه می کنه و اگه اتفاق بیافته فقط یک بار در روز اون هم با پدر و مادرم یا رفقای صمیمی که حتی پشت سر هم نباید اتفاق بیافته. دورهمی ها بخصوص اگه فاز آدما باهام نخونه زود بی حوصله ام می کنه و وقتی تو یه جمعی نشستم ترجیحا یه نفر رو برای صحبت انتخاب می کنم و به ترتیب با آدما حرف می زنم تا اینکه یهو با ده نفر... (این ها رو جدیدا بهش دقت کردم.) تازه ظاهرا یکم خجالتی هم هستم که البته ناشی از اعتماد به نفسمه که یکم به تمرین نیاز داره این روزا... امشب شب عیده یا حالا به روایت بعضی آقایون فرداشبه... زنگ زده بودم با مامان اینا صحبت کنم مثل همیشه... دیدم دوباره سر سجاده اش نشسته... مامانمم خیلی ساده است با اینکه خیلی باهوشه ولی اونم دلش صافه...زود می رنجه زود میبخشه ... داشت باهام حرف می زد به زور جلوی گریه امو گرفته بودم... دلم برای بغل کردنش تنگ شده.  اغلب جوونامون فکر می کنن اگه از ایران بزنن بیرون دنیاشون گلستون میشه...نه میگم درست میگن نه اشتباه... چون مهاجرت یه مسئله ی کاملا فردیه و بسته به شرایط میتونه خیلی تلخ یا خیلی شیرین یا حتی بی تاثیر باشه... ولی یه چیزو باید بگم اونم اینکه اگه درونت اروم نباشه آرامش بیرونی به کارت نمیاد... اگه از درون خوش حال نباشی مهم نیست کجا باشی... الان مثلا من اینجا کی رو جای مامانم بغل کنم که آروم بشم؟ یه سری خوشبختیا جلوی چشممونه نمی بینیم... یا مثلا بابام که میخنده، دل من ضعف میره برا وقتایی که عضلات گردنم مثل همیشه گرفته بعد میاد میشینه پشت سرم ماساژش میده... خواهرم که موهاشو کوتاه کرده و عین بچه گیاش معصوم و خوشگل شده ولی من دیگه نمیتونم حالا حالاها بغلش کنم یا سر به سرش بذارم... حتی با اون همه چالشی که داره دیگه نیستم که کاری براش بکنم... خلاصه امشب خیلی دلم گرفت.... امیدوارم اگه خونواده دارین یا انقدر خوشبختین که کنارشون زندگی می کنین خوب قدرشون رو بدونین چون باورش کنین یا نه حتی اونام همیشگی نیستن... (یا انیس من لا انیس له) عیدتون مبارک! 

نامه...
ما را در سایت نامه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gadfly1994 بازدید : 90 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 16:20